هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هنر نمایی مامان در آشپزخانه

دختر گلم هلیا جون : از این به بعد می خوام عکس غذا ، شیرینی و ......... که واسه شما و بابا حمید درست میکنم رو اینجا بزارم تا یادگاری واسمون بمونه : این حلقه مرغ و ریحونه که  بار اوله  امتحانش کردم  ،  دستورش رو  هم از مامی سایت گرفتم : این هم خرما کمربندی : ...
30 خرداد 1390

عکس 20 خرداد 90

    ببخشید سروصورتم کفیثه اخه از صبح تو باغ مشغول بازی بودم !!! هلیا و دختر عموهاش :  پریا و مهدیس:   بابا حمیدرضا: ...
23 خرداد 1390

شیرین زبون مامان

دیروز با اکرم جون و مژگان جون رفته بودی پارک دردونه ها ، موقع برگشتن از سوپری واست خوراکی خریده بودن اما به هر سوپر مارکتی که می رسیدی می گفتی واسم خوراکی بخرید ، بالاخره مژگان جون گفته بود دیگه پول ندارم ، شب خونه عمه صغری نشسته بودیم که اومدی از کیف من پول برداشتی و بردی دادی به مژگان جون ، مژگان گفت :هلیا این پول واسه چیه ؟؟؟؟ گفتی : شما پول نداشتی !!! چند روز قبل بهت گفتم برو اسباب بازیهات رو جمع کن ولی توجهی نکردی این مطلب رو چند بار تکرار کردم بعد در حالی که انگشت اشاره ات رو به سمت من گرفته بودی با تاکید و تهدید گفتی : اگه من رو اذیت کنی بهت شکلات نمیدم ! داشتم واست قصه میگفتم که هلیا جون از کوچه پول پیدا کرده بود و می خواست بر...
19 خرداد 1390

هلیا در پارک دردونه ها

دختر گلمممممممم ، دیشب من و شما و اکرم جون رفتیم پارک دردونه ها این هم عکسهای نازته که اونجا ازت انداختم : این هم یاسمینه که تازه با هم دوست شدین :   ...
19 خرداد 1390

دوباره از پیشم فرار نکن

- اومدی گفتی مامان بریم کامپیوتر رو روشن کن می خوام برنامه کودک ببینم (جدیدا فقط برنارد رو نگاه میکنی ) من هم گفتم: باشه . بعد گفتی : بیا پیشم بشین دوباره فرار نکن، باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - رفتیم خونه عمه سکینه ، به من گفتی :  به عمو نادر ( پسر عمه ات ) بگو با من حباب بازی کنه . من هم گفتم خودت بگو . گفتی : مامان دهانت رو باز کن . من دهانم رو باز کردم . بعد گفتی : ببین زبون داری پس بگو دیگه !!!!!! - تعطیلات سه روزه رو رفتیم خونه روستا ، کلی با مهدیس بازی کردین گاهی هم با هم قهر می کردین . عمو نادر با تفنگ اب پاش کلی شما ها رو خیس کرده بود البته چون هوا خیلی گرم بود خیلی بهتون چسبید ههههههههههههههههههههه این هم...
18 خرداد 1390

کتاب و کتابخوانی هلیا جون

دیگه تقریبا همه می دونن هلیاجون ، کتاب رو خیلی دوست داره ، دایی مهرداد 12 تا کتاب و عمو حسین 17 تا کتاب از نمایشگاه کتاب تهران واست خریدن . دستشون درد نکنه. عمو حسین 2 تا کتاب قصه با یک بسته آموزشی « من دیگه کوچولو نیستم چون ... » رو واست خریده که 15 تا کتاب داره مثلاً : - من دیگه کوچولو نیستم چون حموم رفتن رو دوست دارم ، من دیگه کوچولو نیستم چون لجبازی نمی کنم ، من دیگه کوچولو نیستم چون پیش مامان و بابا نمی خوابم ، من دیگه کوچولو نیستم چون مسواک میزنم ، من دیگه کوچولو نیستم چون شبها زود می خوابم ، من دیگه کوچولو نیستم چون ناخن هام رو نمیخورم و ............ دایی مهرداد هم 2 تا کتاب قصه با یک بسته اموزشی « چی...
18 خرداد 1390

چند تا عکس جدید هلیا جون

یک نگاهی به لباسهای بابا حمید انداختی و گفتی : مامان من هم می خوام مثل بابایی لباس بپوشممممممممممم بعد هم رفتی و این لباسهات رو پوشیدی ( تی شرت قرمز راه راه با شلوار لی ابی ) من هم ازتون عکس یادگاری انداختم :    روستا که رفته بودیم با مهدیس پشت ماسه ها قایم شده بودین و من کلی دنبالتون گشتم تا گیرتون انداختم :   دیشب رفتیم پارک بولوار : هلیا جون با دختر عموها : پریا و مهدیس   این عروسک بادی رو هفته قبل که رفتیم بیمارستان عیادت آقا مراد ( خدا بیامرز ) واست خریدیم چون دوست نداشتی بیای بیمارستان ، اینجا هم خونه باغ روستاست و داری باهاش بازی میکنی ، قربون سوت دور گردنت برم من : ...
18 خرداد 1390

روز مادر مبارک

مهربان خدایا : تو را سپاس که زلال مهربانیت را در سرچشمه وجود من جاری ساختی و مرا زن نام نهادی . تورا سپاس که دخترم هلیا یکی از گل های باغ بشریت را به من سپردی و مرا ماد ر خطاب کردی . تورا سپاس که بر مروارید وجودم پوششی از عفاف و حیا کشیدی و مرا همسر قرار دادی . مبارک باد بر تو چنین خلقتی و نیکو و گوارا باد بر من وجود چنین خالقی ... سپاس سپاس و سپاس خدا راشکر امسال چهارمین سالی هست که حس زیبا و وصف نشدنی مادر بودن رو تجربه میکنم البته با محاسبه دوران بارداری...  و خدای مهربون رو بخاطر اعطای هدیه ارزشمندی که بهم داده و من رو لایق مادر بودن دونسته و همچنین از اینکه سایه مادر مهربونم رو بالای سرم حفظ کرده هزاران هزار بار ...
4 خرداد 1390

یک پیشرفت خوب دیگه

دیشب سومین شبی بود که عسل مامان تا صبح کنار مامانی نخوابید . من  از مدتها قبل منتظر بودم هوای گرم بشه و نگران این نباشم که نصف شب پتو رو بندازی کنار و خدایی نکرده سرما بخوری تا دیگه کم کم جدا از هم بخوابیم ، آخه دختر نازم دیگه بزرگ شده و واسه خودش خانمی شده.  27 اردیبهشت اکرم جون از من اجازه گرفت تا با هلیا بخوابه من هم اوکی دادم ،شب اول موقع خواب روی پاهام گذاشتمت و برات چند تا قصه خوندم و خوابت برد بعد با اکرم جون کنار هم تا صبح خوابیدید .نصف شب صدای گریه ات اومد خواستم بیام پیشت اما گفتم بزار به این قضیه عادت کنی ، اکرم جون گذاشته بودت روی پاهاش رو دوباره خوابیده بودی . دیشب سومین شبی بود که کنارت نمی خوابیدم یه خورد...
1 خرداد 1390
1